6f/2 (34533)

زمان تولد وایل زندگانی سعدی

تولد ومرگ کسانی که در دوره حیات خود در احوال معاصرین یا حوزه اجتماعیه ای که در میان آن میزیسته اند منشا اثری بوده ویا آنکه از خود آثار ویادگارهایی بجا گذاشته اند که پس از ایشان نیز در اذهان ونفوس مردم مؤثر ونافذ افتاده است،چندان شباهتی بطلوع وغروب اختران فلکی ندارد تا مورخین نیز مانند منجمین زمان،ظهور وافول کوکب عمر آنان را بدقت ریاضی معین کرده بر صفحه جریده ایام ثبت نمایند چه ،اگر دوره زندگی مردان تاریخی را دوره ای بشماریم که ایشان در طی آن وجود خویش را بنحوی از انحناء بدیگران نمایانده وقدرت فکری یا عملی خود را ظاهر ساخته اند ، باید بگوییم که زمان تولد ووفات این چنین مردان در غیر از مواقعی رخ داده است که عموما بتصور می آوریم. بعبارت اخری تولد هر یک از رجال تاریخی مقارن دوره ایست که او اولین بار در عرصه ای خارج از وجود خود منشا اثری شده ودر معاصر ین یا در کسانی که بعد از

او آمده اند نفوذی کرده است ومرگ واقعی او زمانی خواهد بود که نامش از سر زبانها بیفتد ونشان او از خاطرها محو شود وبزگوارانی که گفته اند:

نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام

یا:

بعد ازوفات تربت مادرزمین مجوی

در سینه های مردم عارف مزار ماست

یا:

دولت جاوید یافت هر کو نکو نام زیست

کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را

یا:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

ثبت است بر جریدة عالم دوام ما

همه حقیقت این نکته را بیان فرموده وحیات جاوید خود راپس از مرگ ظاهر پیشگویی کرده اند.

با همة این احوال، اصراری که مورخین در تعیین زمان نجومی تولد یا وفات رجال تاریخی دارند بیشتر برای آنست که با تشخیص سال تولد بتوانند پس از حذف عدة سنین خردسالی وجوانی، ابتدای دوره ای را که عقلا وعادت ممکن است هر کس از آن زمان ببعد منشاء اثری بزرگ یا عملی سترگ شود، بحدس وقیاس معین کنند وبا تحقیق سال وفات بدانند که در چه تاریخ کارخانة وجود خلاق یا فعال شخص موضوع بحث از کار ایجاد وابداع افتاده ودیگر بر میزان مایه ومتاعی که او برای دیگران بوجود میآورده چیزی افزوده نخواهد شد.

اگر در میان مردان نامی تاریخ طبقة اصحاب فکر و رای وارباب سخن وکلام یعنی آن طبقه از بزرگان را بگیریم که بوسیلة زبان وبیان محرک نهضتی ادبی یا سیاسی یا مذهبی یا علمی و حکمتی شده اند ،خواهیم دید که زمان تولد واقعی آنان یا مقارن وقتی است که اولین شاهکار فکری وهنری ایشان انتشار یافته وبدست مردم افتاده ویا زمانی که آن شاهکار مورد اقبال عموم شده ودر خواطر ونفوس راه رسوخ ونفوذ پیدا کرده است.

یک مقایسه ما بین چاپهای سابق گلستان با دو طبع انتقادی عالمانه ای که این اواخر از آن کتاب یکی بتوسط استاد ارجمند آقای عبدالعظیم قریب گرگانی در 1310 و دیگری بتوسط جناب آقای محمد علی فروغی مد ظلمها در همین سال جاری شده میرساند که چه اغلامی فاحشی در چاپهای پیش موجود بوده است که روح شیخ بزرگوار نیز از آنها خبر نداشته و فقط بیسوادی و تفنن ناسخین و خوانندگان قرون بعد آنها را بنام سعدی در گلستان وارد کرده است.بدبختانه غالب کسانی که خواستهاند در احوال سعدی تحقیقاتی کنند و از اشعارو گفتار او نکاتی را جع بدوره زندگانی ان گوینده استاد استخراج نمایند یا بهمان مراجعه سطحی بیکی از کلیاتها یا گلستانهای چاپی سابق یا نسخی سقیم از انها قناعت ورزیده و بنای تحقیق خود را بنیانی واهی وسست گذاشته اند و برخلاف چندان اعتنایی به گفته بعضی از مورخین قریب العهد بشیخ و پاره ای از اشارات خود او در کلیاتش نکرده و با اجتهاد در مقابل نص پرداخته اند.

پاره ای از این قبیل خلط های تاریخی گاهی در گلستان و بوستان سعدی دیده میشود که چون در اقدم نسخ این دو کتاب هم هست،ناچار باید گفت که اصلی است و سبب عمده جاری شدن آنها را نیز بقلم شیخ اجل باید بهمان محمل مذکور در فوق حمل نمود.از این قبیل است داستان صلح سلطان محمد خوارزمشاه باختا و مشهور بودن شعر سعدی در آن تاریخ در کاشغر که بهیچ مقیاسی درست در نمی آید چه،سلطان محمد خوارزمشاه دولت قراختائیان را بسال 607 هجری بکلی از کاشغر برانداخته و در این تاریخ ، چنانکه خواهیم گفت،سعدی یا متولد نشده و یا طفلی خردسال بوده است و یکی دو فقره دیگر از این نوع که باید آنها را بلغزش حافظه منسوب داشت.

حکایت

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را بخواب دید که جمله وجود او ریخته بود وخاک شده،مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید ونظر می کرد.سایر حکما از تاویل این فرو ماندند،مگر درویشی که بجای آورد وگفت هنوز نگرانست که ملکش باد گرانست.

بس نامور بزیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش بر روی زمین بر، نشان نماند

وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل

خاکش چنان بخورد کز و استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشین روان بخیر

گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند

خیری کن ای فلان وغنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

حکایت

طایفة دزدان عرب بر سر کوهی بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر مغلوب.بحکم آنکه ملاذی منیع از قلة کوهی گرفتهبودند و ملجاو ماوای خود ساخته،مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند،مقاومت ممتنع گردد.

درختی که اکنون گر فتست پایب بنیروی شخصی برآید زجای

وگر همچنان روزگاری هلی بگردونش ازبیخ بر نگسلی

سرچشمه شاید گرفتن ببیل چو پرشد ، نشاید گذشتن ببیل

سخن بر این مقرر شد که یکی بتجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه میداشتند،تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند ومقام خالی مانده . تنی چند مردان واقعه دیدة جنگ آزموده را بفر ستادند تا در شعب جبل پنهان شدند.شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده وغارت آورده،سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند.نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود.چندان که پاسی از شب در گذشت،

قرص خورشید در سیاهی شد یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین بدرجستندودست یکان یکان بر کتف بستند وبامداران بدرگاه ملک حاضر آوردند ، همه رابکشتن اشارت فرمود. اتفاقا در آن میان جوانی بود میوة عنفوان شبابش نورسیده وسبزة گلستان عذارش نو دمیده.یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد وروی شفاعت برزمین نهادوگفت این پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده واز ریعان جوانی تمتع نیافته.توقع بکرم واخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بربنده منت نهد.ملک روی از این سخن در هم کشید وموافق رای بلندش نیامد و گفت:

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت نا اهل راچون گردکان بر گنبد است

نسل فساد ایشان منقطع کردن اولیتر است وبیخ تبار ایشان بر آوردن ، که آتش نشاندن واخگر گذاشتن واقعی کشتن وبچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.

ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید بر نخوری

با فرومایه روزگار مبر کز نی بوریا شکر نخوری

وزیر این سخن بشنید ، طوعا و کرها بپسندید وبر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود ، عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی،طبیعت ایشان گرفتی ویکی از ایشان شدی.اما بنده امیدوار ست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد وخوی خردمندان گیرد که هنوز طفلست وسیرت بغی وعناددر نهاداو متمکن نشدهودر خبر است:کل مولود یولد علی الفطر ت فا بواه یهودانه وینصرانه ویمجسانه.

بابدان یار گشت همسر لوط خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت ومردم شد

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک باوی بشفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت وگفت بخشیدم ، اگر چه مصلحت ندیدم.

دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیروبیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سر چشمة خرد چون بیشترآمد ، شتروبار ببرد

فی الجمله پسر را بناز ونعمت بر آوردند واستادان بترتیب او نصب کردند تا حسن خطاب ورد جواب وآداب خدمت ملوکش در آموختند ودر نظر همگنان پسندیده آمد . باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده . ملک را تبسم آمد و گفت:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود

سالی دو بر این بر آمد . طایفه اوباش محلت بدو پیوستند وعقد موافقت بستند تا بوقت فرصت مزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس بر داشت ودر مغازة دزدان بجای پدر بنشست وعاصی شد.ملک دست تحیر بدندان گزیدن گرفت و گفت:

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی

ناکس بتربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید ودر شوره بوم خس

زمین شوره سنبل برنیارد در او تخم وعمل ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنا نست که بد کردن بجای نیکمردان

حکایت

سرهنگ زادهای را بردرسرای اغلمش دیدم که عقل وکیاستی وفهم وفراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیة او پیدا.

بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستارة بلندی

فی الجمله مقبول سلطان آمد که جمال صورت ومعنی داشت و خردمندان گفته اند توانگری بهتر است نه بمال وبزرگی بعقل نه بسال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند وبخیانتی متهم کردند ودر کشتن او سعی بی فایده نمودند.دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست ؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست ؟ گفت در سایة دولت خداوند دام ملکه همگنانرا راضی کردم،مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من واقبال ودولت خداوند باد.

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی

حسود را چکنم کاوز خود برنج در است

بمیر تا براهی ای حسود،کاین رتجیست

که از مشقت آن جز بمرگ نتوان رست

شور بختان بآرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت وجاه

گر نبیند بروز شپره چشم چشمة آفتاب را چه گناه ؟

راست خواهی،هزار چشم چنان کور،بهتر که آفتاب سیاه

حکایت

یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود،تا بجای که خلق از مکاید فعلش بجهان برفتند واز کربت جورش راه غربت گرفتند.چون رعیت کم شد،ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند ودشمنان زور آوردند.

هرکه فریاد رس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت بجوانمردی کوش

بندة حلقه بگوش ار ننوازی ، برود

لطف کن لطف،که بیگانه شود حلقه بگوش

باری بمجلس او در،کتاب شاهنامه همی خواندند،در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج وملک وحشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟گفت آنچنان که شنیدی خلقی بر او بتعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت.گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست،تو مر خلق را پریشان برای چه می کنی،مگر سرپادشاهی کردن نداری؟

همان به که لشکر بجان پروری که سلطان به لشکر کند سروری

ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟گفت پادشه را کرم باید،تا بر او گردآیند و رحمت،تا در پناه دولتش ایمن نشینندو ترا این هر دو نیست.

نکند جور پیشه سلطانی که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند پای دیوار ملک خویش بکند

ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع مخالف نیامد،روی از این سخن درهم کشید و بزندانش فرستاد.قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند وو پریشان شده،برایشان گردآمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهی کوروا دارد ستم بر زیردست

دوستدارش روز سختی دشمن زور آور است

با رعیت صلح کن،وز جنگ خصم ایمن نشین

ز آنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است

حکایت

هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟گفت خطائی معلوم نکردم،ولیکن دیدم که مهابت من دردل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند،ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند،پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:

از آن کز تو ترسد،بترس ای حکیم وگر با چنوصد بر آئی بجنگ

از آن مار بر پای راعی زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

نبینی که چون گربه عاجز شود بر آرد بچنگال چشم پلنگ ؟

حکایت

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد.حجاج یوسف را خبر کردند.بخواندنش و گفت دعای خیری بر من بکن،گفت خدایا جانش بستان.گفت از بهر خدای این چه دعاست؟گفت این دعای خیر است تر او جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیردست آزار؟ گرم تا کی بماند این بازار؟

بچه کار آیدت جهانداری؟ مردنت به که مردم آزاری

حکایت

تنی چند از روندگان در صحبت من بودند،ظاهر ایشان بصلاح آراسته و یکی از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ وادراری معین کرده،تا یکی ازینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان.ظن آن شخص فاسد شدو بازار اینان کاسد.خواستم تا بطریقی کفاف یاران مستخلص کنم،آهنگ خدمتش کردم.دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته اند:

در میرو وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن

سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد،آن دامن

چندانکه مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند با کرام در آوردند و بر تر مقامی معین کردند،اما بتواضع فروتر نشستم و گفتم:

بگذار که بنده کمینم تا در صف بندگان نشینم

گفت:الله الله چه جای این سخن است؟

گر بر سرو چشم ما نشینی بارت بکشم،که نازنینی

فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم،تا حدیث زلت یاران در میان آمد و گفتم:

چه جرم دید خداوند سابق الانعام

که بنده در نظر خویش خوار میدارد

خدایراست مسلم بزرگواری و حکم

که جرم ببیند و نان بر قرار میدارد

حاکم این سخن را عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعدة ماضی مهیا دارند و مؤنث ایام تعطیل وفا کنند . شکر نعمت بگفتم وزمین خدمت ببوسیدم وعذر جسارت بخواستم ودر وقت برون آمدن گفتم:

چو کعبه قبلة حاجت شد ،از دیار بعید

روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ

ترا تحمل امثال ما بباید کرد

که هیچ کس نزند بردرخت بی بر سنگ

حکایت

یکی را ا از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی .طایفة حکمای یونان متفق شدند که مرا این درد را دوایی نیست،مگر زهرة آدمی بچندین صفت موصوف.بفرمود طلب کردن.دهقان پسری یافتند برآن صورت که حکیمان گفته بودند.پدرش راومادرش را بخواند وبنعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن،سلامت پادشه را روا باشد.جلاد قصد کرد،پسر سر سوی آسمان برآورد وتبسم کرد.ملک پرسیدش که در این حالتچه جای خندیدنست؟گفت ناز فرزندان بر پدران ومادران باشد ودعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند.اکنون پدر و مادر بعلت حطام دنیا مرا بخون در سپردند و قاضی بکشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند،بجز خدای عزوجل پناهی نمی بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل ازین سخن بهم بر آمد و آب دردیده بگردانید و گفت هلاک من اولیتر ست از خون بیگناهی ریختن.سرو چشمش ببوسد و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیم که گفت پیلبانی بر لب دریای نیل:

«زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال تست زیر پای پیل»

حکایت

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود،که فلان سرهنگزاده مرا دشنام مادر داد.هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟یکی اشاره بکشتن کرد و دیگری بزبان بریدن و دیگری بمصادره و نفی.هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی و گر نتوانی،تو نیزش دشنام مادر ده،نه چندان که انتقام از حد در گذرد،آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قبل خصم.

نه مرد است آن بنزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب بچه گرفتی،کهملوک پیشین را خز این و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است و ایشان را چنین فتحی میسر نشده.گفتا بعون خدای عزوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکوئی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان بزشتی برد

حکایت

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی مالید و می گفت یا غفور یا رحیم،تودانی که از ظلم جهول چه آید.

عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم بطاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت.من بنده امید آورده ام نه طاعت و بدریوزه آمده ام نه به تجارت.اصنع بی امانت اهله.

بر در کعبه سائلی دیدم که همیگفت و میگرستی خویش

می نگویم که طاعتم بپذیر قلم عفو بر گناهم کش

حکایت

تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت.خواستم تا موافقت کنم،موافقت نکردند.گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است:روی از مصاحبت مسکسنان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن،که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم،نه بار خاطر.

ان لم اکن راکب المواشی اسعی لکم حامل الغواشی

یکی زان میان گفت ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی بصورت درویشان بر آمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.

چه دانند مردم که در خانه کیست

نویسنده داند که در نامه چیست

و از آنجا که سلامت حال درویشان است،گمان فضولش نبردند و بیاری قبولش کردند.

صورت حال عارفان دلق است

این قدر بس چو روی در خلق است

در عمل کوش و هر چه خواهی پوش

بر مخنث سلاح جنگ چسود؟

روزی تا بشب رفته بودیم و شبانگه بپای حصار خفته،که دزد بی توفیق ابریق داشت که بطهارت میرود و بغارت می رفت.چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی برفت و درجی بدزدید.تا روز روشن شد،آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته.بامدادان همه را بقلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند.از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم و السلامه فی الوحده

چو از قومی یکی بی دانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را

شنمیدستی که گاوی در علفخوار بیالاید همه گاوان ده را

گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماند.گر چه بصورت از صحبت وحید افتادم،بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت بکار آید.

بیک نا تراشیده در مجلسی برنجد دل هوشمندان بسی

اگر بر که ای پر کنند از گلاب سگی دروی افتد،کند منجلاب

حکایت

یکی را از بزرگان بمحفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می کردند.سر بر آورد و گفت:من آنم که من دانم.

کیفیت اذی یا من یعد محاسنی علانیتی هذا ولم تدرما بطن

شخصم بچشم عالمیان خوب منتظر ست

وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش

طاوس را بنقش و نگاری که هست،خلق

تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش

حکایت

شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند.سر بنهادم و شتر بانرا گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود؟ کز تحمل ستوده شد بختی

تا شود جسم فربهی لاغر لاغری مرده باشد از سختی

گفت ای برادر!حرم در پیش است و حرامی در پس.اگر رفتی بردی،و گر خفتی مردی.

خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت

شب رحیل،ولی ترک جان بباید گفت


۰